6f/2 (34281)

بردباری برای مسیحیان مسئله ای بسیار دشوارتر بود. از نظر ایشان، یهودیت مقدمه یا طلیعه دین خودشان و مسیحیت تحقق

یکی از پیامدهای همانندی سابقه و نگرش بین مسیحیت و اسلام، تعارض دراز میان دو تمدنی بوده است که هویت خود را از آنها گرفته اند. وقتی آن دو دین در حوزه مدیترانه به یکدیگر رسیدند، چون هر دو مدعی بودند که واپسین وحی الاهی به آنها رسیده است، معارضه پرهیزناپذیر بود _ معارضه ای کمابیش مداوم که طی آن، نخستین هجوم عربان دامنه اسلام را با کشورگشایی به سوریه و فلسطین و مصر و شمال آفریقا و لااقل تا مدتی به جنوب اروپا رسانید که همه در آن عصر جزء سرزمین های مسیحی بودند؛ بعد تاتارها اسلام را به روسیه و اروپای شرقی بردند و سپس ترک ها به بالکان. به هر یک از این پیشروی ها، مسیحیت پاسخی شدید داد: بیرون راندن عرب ها از اسپانیا، جنگ های صلیبی در نواحی شرق مدیترانه، شکستن آنچه روس ها در تاریخ خود آن را یوغ تاتار می نامند، و سرانجام حمله متقابل عظیم اروپا به سرزمین های اسلامی که معمولاً امپریالیسم خوانده می شود.با این همه، در طول این دوره دراز معارضه و جهاد و جنگ صلیبی و تسخیر و بازپس گیری، مسیحیت و اسلام همواره رشته ارتباط را نگه داشتند، زیرا هر دو در اساس ادیانی از نوع واحد بودند. می توانستند با یکدیگر بحث کنند، مناقشه کنند، مناظره کنند. حتی فریاد خشم یکدیگر را درک می کردند. وقتی هر یک می گفت: «تو کافری و در آتش جهنم  خواهی سوخت»، دیگری دقیقاً می فهمید که او چه می گوید، زیرا مقصود هر دو یکی بود. (بهشتشان ویژگی های متفاوت دارد، ولی دوزخشان عمدتاً یکی است.) ولی به گوش یک هندو یا بودایی یا کنفوسیوسی چنین ادعاها و اتهام ها تقریباً یا کلاً بی معناست.نحوه ای که مسیحیان و مسلمانان به یکدیگر می نگریستند و یکدیگر را مطالعه می کردند، در مورد هر یک با دیگری تفاوت فاحش داشت. این امر دست کم از جهاتی معلول اوضاع و احوال متفاوت هر یک بود. مسیحیان اروپایی برای اینکه بتوانند کتاب آسمانی و ادبیات کلاسیک خود را بخوانند و با یکدیگر ارتباط برقرار کنند، از آغاز مجبور به آموختن زبان های خارجی بودند. از سده هفتم [میلادی] به بعد، حتی انگیزه بیشتری پیدا کردند که نگاه خویش را به بیرون معطوف کنند، زیرا مکان های مقدسشان در زادگاه دین مسیح، در حیطه حکمرانی مسلمانان بود، و زیارت آنها تنها با اذن مسلمانان امکان پذیر می شد. مسلمانان چنین مشکلاتی نداشتند. اماکن مقدسشان در عربستان و در قلمرو فرمانروایی عرب ها بود، کتاب مقدسشان به عربی بود که در سراسر تمدن اسلامی همچنین زبان ادب و علم و تحقیق و حکومت و تجارت به شمار می رفت. پس از تسخیر کشورهای جنوب غربی آسیا و شمال آفریقا که مردم آن سرزمین ها نیز عرب مآب شدند و زبان و خط اجدادی خویش را فراموش کردند، عربی به طور روزافزون حتی زبان مراودات یومیه شد. در روزگاران بعد، زبان های اسلامی دیگری، به ویژه فارسی و ترکی، پای به صحنه گذاشتند، اما در نخستین سده های شکل گیری، عربی فرمانروای یکتا بود.این تفاوت تجربه ها و نیازهای هر یک از دو تمدن، در نگرش آنها به یکدیگر منعکس است.

از قدیم ترین ایامی که ثبت در تاریخ است، اروپائیان می کوشیدند زبان های رایج در کشورهای اسلامی _ و در راس آنها عربی را که زبان پیشرفته ترین تمدن آن روزگار بود _ یاد بگیرند. بعدها و بیشتر به جهت فایده عملی، بعضی فارسی و به ویژه ترکی را نیز آموختند. اهمیت ترکی عمدتاً از این نشأت می گرفت که عربی را در قلمرو عثمانی برانداخته و زبان حکومت و دیپلماسی شده بود. از قرن شانزدهم به بعد کرسی های استادی عربی در دانشگاه های فرانسه و هلند تاسیس شد. دانشگاه کیمبریج در ۱۶۳۲ و دانشگاه آکسفورد در ۱۶۳۶ صاحب نخستین کرسی عربی شدند. اروپائیان از آن پس دیگر برای دست یافتن به علوم عالی به عربی نیاز نداشتند، ولی به انگیزه کنجکاوی فکری و عقلی و شوق به شناخت تمدنی دیگر و راه و رسم آن به آموختن عربی همت می گماشتند. هنگامی که سده هجدهم فرارسید، اروپا می توانست بنازد که صاحب مجموعه ای شایان توجه از کتب و مکتوبات عالمانه درباره جهان اسلام است، شامل چاپ ها و ترجمه های آثار تاریخی و ادبی و دینی و نیز تاریخ های ادبیات و مذاهب و حتی تاریخ های عمومی کشورها و مردمان مسلمان و آداب و رسوم آنان. کتاب های دستور زبان و فرهنگ های عربی و فارسی و ترکی از قرن شانزدهم به بعد در دسترس دانشوران اروپایی بود.

از نکات پرمعنا اینکه توجه بسیار بیشتری می شد به عربی، یعنی زبان کلاسیک و کتاب آسمانی اسلام، از فارسی و ترکی، یعنی زبان های فرمانروایان جهان در آن روزگار. در طول سده نوزدهم دانشوران اروپایی و چندی بعد همچنین محققان آمریکایی، به این مهم روی  آوردند که نوشته ها و زبان های مدفون و فراموش شده عهد باستان را از زیر خاک بیرون بیاورند و بخوانند و ترجمه کنند و از این راه یکی از فصل های درخشان تاریخ را بازیابند. اما کسانی که از اینگونه کنجکاوی بهره ای نداشتند و بنابراین، از درک آن ناتوان بودند، از این فعالیت ها سر درنمی آوردند و در آنها به دیده بدگمانی می نگریستند.

جهان اسلام به علت فقدان انگیزه ای مشابه، به هیچ وجه کوچک ترین علاقه و توجهی به تمدن مسیحی نشان نمی داد. تحقیر و خوار داشت مردمان وحشی آن سوی مرزها در آغاز ممکن بود توجیهی داشته باشد، ولی پس از اینکه آن صفت دیگر صدق نمی کرد و حتی در روزگاری که اطلاق آن کمترین وجه عقلی نداشت، باز هم به کار می رفت. گاهی استدلال شده که توجه اروپائیان به عربی و زبان های دیگر شرق ملازم و مددکار _ یا اگر فاصله زمانی را در نظر بگیریم _ طلیعه و مقدمه امپریالیسم بوده است. اگر چنین باشد، باید عربان و ترکان را از این گونه نیات تجاوزگرانه مبرا بدانیم. عرب ها هشتصد سال در اسپانیا بودند بی آنکه علاقه ای به آموختن اسپانیایی یا لاتین بروز دهند. عثمانی ها پانصد سال بر بخش بزرگی از جنوب اروپا فرمان می راندند، ولی در اغلب آن مدت هرگز زحمت یادگرفتن یونانی یا هیچ یک از زبان های رایج در بالکان یا اروپا را به خود ندادند که به خوبی امکان داشت به کارشان بخورد و سودمند بیفتد. وقتی به مترجم نیازمند می شدند، از افراد جدید الاسلام یا دیگران از کشورهای مختلف استفاده می کردند.

تا هنگامی که غرب به زور توجه بقیه دنیا را به خود جلب کرد، هیچ گونه «غرب شناسی» وجود نداشت. امروز نیز در آمریکا می توان نگرش هایی مشابه مشاهده کرد.در حال حاضر در غرب ما با چیزی دست به گریبانیم که به نظر خودمان جنگ با تروریسم است و به عقیده تروریست ها جنگ با کفر. همچنین هستند کسانی در هر دو طرف که ا ین جنگ را پیکار بین تمدن ها یا بین ادیان می دانند. اگر آنان درست بگویند _ و بسیاری چیزها موید آن نظر است _ باید تصدیق کرد که برخورد این دو تمدن دارای هویت دینی نه تنها ناشی از اختلافات، بلکه همچنین برخاسته  از تشابهات آنها با یکدیگر است _ که در این صورت، ممکن است امیدی به تفاهم بهتر در آینده وجود داشته باشد.

امید مهرگان:

۱- ما راست قامتان. دست های ما به نحو مناسبی کوتاه تر از پاهای ماست که این خود نشانه متمدن بودن ماست. راست قامتی ای که در مسیر دیالکتیکی تاریخ ساخته دست راست قامتان، قامت بسیاری را خم کرده است.به زعم مارکس، تعیین کننده ترین گام در گذار از میمون  به انسان این بود که شیوه زندگی میمون ها به صورت حرکتی روی زمین درآمد و آنها عادت استفاده از دست ها برای رفتن روی زمین را از دست دادند و راست قامت شدند. مارکس، تحلیلی شدیداً ماتریالیستی از گذار از میمون  به انسان و نقش کار در شکل گیری فرآیند تولید از ساده ترین تا پیچیده ترین شکل آن به دست می دهد و تمام تحلیل خود را مبتنی می کند بر تعامل توانایی ها و محدودیت های جسمانی انسان با شرایط عینی واقعیت پیش رو. آغاز تحلیل او، بررسی تکوین «دست» و رشد تدریجی مهارت های او بود. دست چیزی بود که هم شی را تغییر می داد، یعنی «کار انجام می داد» و هم خود از طریق «کار» تکامل می یافت، بنابراین «دست نه تنها اندام کار، که محصول کار نیز به شمار می رود.» (درباره تکامل مادی تاریخ. مارکس و انگلس خسرو پارسا. نشر دیگر. تمام نقل قول ها از فصل اول همین کتاب است.

ظریف تر شدن دست ها مدیون زمختی آن شی ای بود که می بایست از خلال «کار» دگرگون اش می کرد و به خدمت خویش درمی آورد. اگر تاریخ را انسان می سازد، این کار را به یاری دست هایی می کند «که دست هیچ میمونی قادر به تقلید آن نیست _ دست هیچ میمونی هرگز قادر به ساختن حتی خشن ترین نوع چاقوی سنگی نشده است.» دست ها می ساختند و ساخته می شدند. رابطه دست با زمختی و خشنی واقعیت مادی، از همان آغاز رابطه ای دیالکتیکی بوده است: «کار، انطباق با عملیات دائماً جدیدتر، وراثت  عضلات، نیام ها، و طی زمان های طولانی تر استخوان هایی که تکامل خاص یافته اند، به کار رفتن این مهارت و ظرافت در عملیات جدید و بیش از پیش پیچیده، به دست انسان چنان درجه بالایی از کمال را دارند که برای ساختن و پرداختن تصاویر رافائل و مجسمه های تور والدسن و موسیقی پاگانینی ضروری است.» دست از معدود چیز هایی است که دلالت «استعاری» آن سخت به دلالت واقعی و عینی آن نزدیک است. آیا ماتریالیسم تاریخی، پژوهش در باب تاریخ تحول «دست» است؟در فیلم «۲۰۰۱، یک ادیسه فضایی» استنلی کوبریک، در اوایل فیلم صحنه ای را می بینیم که در آن، یک انسانریخت تکه ای استخوان (ابزاری برای دفاع از خود) را با تمام قوا به سمت آسمان پرتاب می کند و این صحنه بلافاصله به صحنه ای برش می خورد که در آن، یک فضا پیما در قعر کهکشان در حال حرکت است. استخوان و فضاپیما در تصاویر کوبریک حجم و شکل واحدی دارند. بازنمایی فاصله چند میلیون سالی این دو ابزار در برشی چندثانیه ای، واجد تکانه ای تاریخی است و دلالت های فراوانی داد.

اگر پیشرفت را معادل سلطه انسان بر طبیعت و متعاقباً بر انسان بدانیم، این پیشرفت، بنابر روایت مارکس، در هیئت سلطه دست بر شی تجلی می یابد. دست ها برای ساختن تاریخ، به جست وجوی اشیا بودند. ولی اکنون تاریخ دست ساخته این انسان، اشیا را واداشته است که به هر نحوی که شده در جست وجوی دست های انسان باشند: در هیئت میلیون ها دستگیره. در زندگی روزمره، ما با انبوه دستگیره ها سروکار داریم، از دستگیره اتومبیل و انواع درها گرفته تا انواع زائد ه هایی که در اشیا و ابزار های مختلف برای «گرفتن» و «کار کردن» با آنها تعبیه شده است. تقریباً تمام اشیای زندگی روزمره مدرن ما، جایی، فرورفتگی ای، برآمدگی ای، زائده ای یا حفره ای دارند تا راحت بتوان آنها را گرفت و به کار برد. پستی و بلندی های شیارگونه دسته چاقو، تورفتگی دو طرف تلویزیون، نرمی و قوس پایین قلم خودکار، انواع فرمان های وسایل نقلیه، از فرمان محدب دوچرخه کورسی گرفته تا انبوه دگمه های کابین یک بوئینگ، دسته «خوش دست» تپانچه و انحنای تمیز ماشه برای شلیک کردن و هزار زائده دیگر برای سلطه پذیر کردن اشیا. این امر، یعنی این انبوه دستگیره ها یا زوائد، در عرصه زبان نیزتجلی یافته است.

نامگذاری اشیا بخشی از فرآیند سلطه بر اشیا است. خداوند در روایت عهد عتیق تمام طبیعت را برای انسان نامگذاری می کند و سروری او بر طبیعت را برقرار می سازد. دانستن نام یک چیز یعنی شناخت آن چیز. در زبان های کشور های پیشرفته، واژگان غنی ای برای انبوه اشیای ریز و جزیی وجود دارد. نمود بارز این امر در زبان صنعتی است. فی المثل تمام اجزای یک دستگاه کوچک آزمایشگاهی، از کوچک  ترین تا بزرگ ترین و به چشم آمدنی ترین شان، دارای نامی است. انواع دگمه ها، کلید ها، زائده ها، برآمدگی ها (که در فارسی جز این نام ها، نام دیگری برای آنها نیست) هر یک نام خاص خود را دارد. این امر مبین بازنمایی زبانی فرآیند سلطه بر اشیا است. تسلط یافتن بر طبیعت به یاری عقل و «مفاهیم» در برخی افعال زبانی نمود بارزی دارد. فعل «to grasp» در انگلیسی هم به معنای گرفتن و چنگ زدن است و هم به معنای فهمیدن. افعال to take , to get هم (مثل فعل «گرفتن» در فارسی) تقریباً چنین است. «Did you get it?» یعنی «گرفتی چی شد؟» که معادل «فهمیدی چی شد؟» است. در آلمانی نیز فعلی از این دست وجود دارد: begreifen (فهمیدن، دریافتن) که از greifen (چنگ زدن، به دست گرفتن) می آید نیز ((erfassen . واژه کلیدی Begriff  (مفهوم) در فلسفه نیز از همین فعل می آید. می توان آن را اصطلاحاً «به چنگ درآمده» نیز ترجمه کرد. حضور استعاری دست و کارکرد آن در مقام ابزاری که شی را دگرگون و «گرفتنی» می کند، در مفاهیم تفکر مشهود است.دستگیره ها و زائده های اشیای جهان روزمره، نمودی اند از سلطه پذیر شدن اشیا، البته در عین حال حضور اشیا را کمرنگ و «خنثی» می کنند. اشیای اطراف ما، «برای ما» هستند، «دم دست» ما هستند. گسترده کردن عرصه مفهوم شی، عملاً دلالت های فرهنگی و حتی سیاسی دیگری از سلطه پذیر شدن و «دستگیره دار شدن» و نهایتاً «گرفتنی شدن» اشیا و متعاقبا ً انسان ها را نشان خواهد داد. از سوی دیگر مفهوم «دستگیره» را نیز می توان بسیار فراخ تر گرفت.

در حال حاضر،کارکرد دست و انگشتان، نسبت به قبل، فی المثل در قیاس با تحلیل مارکس از کار دست، بسیار انتزاعی تر شده است و در عین انتزاعی تر شدن، کاربردی تر هم شده است. برجسته ترین نمود آن، نقش «موس» در کامپیوتر است. می توان ساعت ها پشت کامپیوتر نشست و کار های پیچیده ای، از پرسه زنی اینترنتی گرفته تا طراحی گرافیکی و غیره را فقط و فقط با لمس کردن موس توسط انگشت ها صورت داد. موس در حکم همان زائده یا دستگیر ه ای است که ظاهراً تسلط میلیون ها کاربر روزمره یعنی توده ها ی کاربر بر کامپیوتر را افزایش می دهد ولی در همان حال فرد را بیشتر و بیشتر در دام کامپیوتر می اندازد (این ایده را پیشتر مراد فرهادپور در مقاله «ایده هایی در باب تلویزیون» در یکی از شماره های ارغنون مطرح کرده است. ریموت کنترل تلویزیون در عین افزایش تسلط بیننده بر تلویزیون، تسلط تلویزیون بر فرد را فرا می آورد. میل به عوض کردن پی درپی کانال ها، نشان از نوعی گیر افتادن در چنبره کانال ها را دارد.)همچون هر پدیده اجتماعی _ تاریخی، این پدیده نیز از نوعی دیالکتیک پیروی می کند. تلاش برای «گرفتن» شی، به «گرفتار» شی شدن می انجامد. تسلط پذیر کردن اشیا به یاری انبوه دستگیره ها و زائده ها در حیات روزمره، به وابستگی به اشیا می انجامد.البته بازنمایی این آنتی تز از بازنمایی تز بسیار دشوارتر است.باری بدین سان، برخی سویه های تعیین کننده تاریخ بشر، در دستگیره یخچال تجلی می یابد. شی ای که در ویرانه های عصر مدرن، گرد و غبار پیشرفت بر آن نشسته است.

حسن یوسفی اشکوری

: نوگرایی اسلامی، نحله ای از جریان عام جنبش اسلامی معاصر که گرچه متأخر است اما هم اکنون در تمام جهان اسلام حضور دارد و در حال گسترش است. «اسلام نوگرا» یا «نوگرایی اسلامی»  در کنار دیگر نحله های اسلامی چون «اسلام سنتی»، «بنیادگرایی اسلامی»، «اسلام فقاهتی» و «ارتجاع مذهبی» و… قرار دارد و در تقابل با آنها معنا و مفهوم پیدا می کند. همان گونه که آن عناوین نیز چنین اند و در واقع در تعارف یا تقابل با هم قابل فهم و تفسیر خواهند بود. گرچه برخی از این عناوین الزاماً در تعارض با هم نیستند و فقط هرکدام اشارتی به بعدی از ابعاد یک جریان و یا اندیشه و مفهوم و صطلاح دارند.

از آنجا که تفاوت و تمایز نوگرایی اسلامی با دیگر جریان ها فکر و اندیشه و چگونگی رویکرد به سنت و میراث است، می توان از این منظر مجموعه جریان های اسلامی سده اخیر را به دو گروه کلان تقسیم کرد که البته هرکدام به شاخه های فرعی تر تقسیم می شوند: اسلام سنتی و اسلام نوگرا. اسلام فقاهتی، اسلام فرهنگی، اسلام سیاسی و بنیادگرایی اسلامی، سلفی گری به رغم تفاوت های آشکاری که بین آنها وجود دارد، ذیل عنوان عام اسلام سنتی قرار می گیرند. نو/اندیشی اسلامی، بازسازی اندیشه اسلامی، روشنفکری اسلامی، اصلاح دینی، رنسانس اسلامی، پروتستانتیسم اسلامی، زیرمجموعه جریان کلی تر نوگرایی واقع می شوند. البته در این میان برخی از عناوین فصل مشترک بخش عمده جریان های دو طیف است که به طور خاص می توان به اسلام سیاسی و یا اسلام اجتماعی اشاره کرد.

اگر به افکار و اقوال و اعمال طیف سنت گرایان مسلمان توجه و استناد کنیم، در می یابیم که اینان در مجموع اعتقادی به نوگرایی و نواندیشی و به ویژه نوسازی و بازسازی در مبانی و اصول دینی و حتی در مبانی معارف اسلامی ندارند و اگر هم برخی از اشخاص و یا جریان های وابسته به آن (مانند مسلمانان فرهنگی و تا حدودی فلسفی و معرفت اندیش) از نوگرایی سخن بگویند و یا از آن دفاع کنند، منظورشان رفرم و نوعی بازسازی همان معارف کهن است، به گونه ای که تا حدودی با معارف عصر، سازگار و هماهنگ شود و بتوان از آرای متفکران قدیم در برابر اندیشه ها و نظریه های نوین دفاع کرد. اما نوگرایان روشنفکر مسلمان اعتقادی راسخ به تجدیدنظر و بازسازی و نوسازی تمام اصول و مبانی دین دارند و در واقع هیچ حوزه ای را خارج از بازاندیشی نمی دانند. البته بدیهی است که منظور کاستن اصلی مسلم و قطعی در قرآن و سنت از دیانت و یا افزودن اصلی یا فرعی دیگر بر دین نیست، بلکه منظور بازفهمی و نوفهمی و بازسازی «فکر دینی» است که هم اصول دین را شامل می شود و هم فروع دین را و صد البته هم معارف دین پدید آمده در توالی ایام و قرون و دوره های تاریخی پسین را در بر می گیرد. شاید بتوان گفت سنت گرایان عموماً دین و معارف کهن دینی یا منسوب به دین را بدون پرسشگری و چالش و نقد و پالایش علمی می پذیرند و مجموعه آنها را دین و وحی و اوامر و نواهی خداوندی می دانند (حتی آرا و افکار فقیهان، عالمان، مفسران، متکلمان و عارفان را)، اما نواندیشان بر این باورند که به مقتضای روشنفکری و تکیه بر خرد نقاد، می توان و باید اولاً اساس دیانت را با معیارهای خرد و تعقل آزاد و مستقل فهم کرد و پذیرفت و حقانیت و ضرورت دین و دین ورزی را به یاری همین عقل و عقلانیت اثبات و مدلل کرد، و ثانیاً باید همان اصول و مبانی قطعی دینی را به پرسش گرفت و به نوفهمی و بازسازی آنها همت کرد، و ثالثاً فکر و معارف دینی را، که عمدتاً برآمده از تاریخ و مقتضیات زمان و تفاسیر و آرای عالمان و شارحان دین است، تجدیدبنا کرد و از نوساخت.

چنین تفکیکی و به ویژه سپردن اساس دیانت و مبانی و اصول آن را به تیغ نقد و پرسش خرد نقاد و آزاد، یا در اندیشه سنت گرایان دیده نمی شود و یا اگر تفکیکی بین سه حوزه یاد شده وجود داشته باشد، عموماً هر سه در قلمرو مفهوم دین قرار دارند و از این رو کم و بیش از حقانیت و تقدس برخوردارند و هیچگونه نقد و نقادی را بر نمی تابند. با این که هنوز نواندیشی عمیقی در تمام عرصه های دین صورت نگرفته است، اما با مقایسه ای تطبیقی افکار و آرای سنت گرایان و نوگرایان می توان دریافت که تفاوت ها و تمایزهای جدی و عمیقی بین آن دو گروه وجود دارد. مراد ما از نواندیشی دین آموزه و سخن اقبال است که بنیادگذار اصلی این جریان است. آنچه اقبال می گوید (Reconstruction) است یعنی «بازسازی» و در واقع ساختمانی را ویران کردن و از نو بنیاد نهادن . از این رو خود او در کتاب «بازسازی» می گوید: «اکنون وقت آن است که در کل دستگاه مسلمانی تجدید نظر کنیم.

این تجدیدنظر البته پس از پذیرش عقلانی و استدلالی نوین دین با معیارهای معرفتی و برهانی و عقلانی کنونی است. گرچه مفهوم تجدیدنظر در دستگاه مسلمانی و یا نوگرایی و بازسازی دین، پس از مفروض دانستن حقانیت اساس دیانت است، اما واقعیت این است که روشنفکران و نواندیشان مسلمان بارها اعلام کرده اند که نسل امروز خود باید اصل دین و ضرورت دین ورزی و حقانیت و اعتبار دین را به پرسش بگیرد و از نو دین را کشف کند و در صورت امتناع عقلی به آن معتقد و ملتزم شود. البته در این میان پرسش هایی چون معیارهای نقد کدامند، چگونه و با چه ابزارهایی این تجدیدنظر و بازسازی عملی می شود، این پروژه به دست چه کسانی انجام می شود و … وجود دارد که پاسخ هایی به آنها داده شده است.


۰